فردي را بعد از مرگ به جهنم مي برند ، او در جهنم به دنبال آتش و آنچه که در مورد جهنم شنيده بود مي گردد. ولی در آنجا هيچ اثري از آتش و .... نمي بيند . تنها چيزی که می بيند مردمی لاغر بود که هر کدام در گوشه ای کز کرده بودند . فرد با خود فکر مي کند پس اينجا غذا نمي دهند . پس از مدتي زنگي به صدا در مي آيد و همه دوان دوان به سمت دري مي روند. فرد نيز به تبع ديگران خود را به در مي رساند و مي بيند ميزي بسيار شاهانه چيده شده است و روي آن انواع و اقسام خوردنيها و نوشيدنيها چيده شده است و صدايي همه را دعوت مي کند براي صرف غذا . فقط يک شرط لازم است همه فقط مي توانند با قاشق و چنگال غذا بخورند . فرد با شادماني به سمت ميز مي رود و با خود مي گويد اين جهنم هم اصلا جاي بدي نيست . اما وقتي به ميز مي رسد مواجه مي شود با قاشق و چنگالهايي که هر کدام 2 متر طول داشتند. مردم جهنم هر چه تلاش مي کردند نمي توانستند با آنها غذا بخورند و پس از ساعتها تلاش بي فايده با ناراحتي ميز پر از غذا را ترک مي کردند. و فرد تازه فهميد که چرا در جهنم همه اينقدر لاغرند.
مدتها گذشت ، دوران محکوميت فرد در جهنم تمام شد و او را به بهشت بردند. فرد با خوشحالي وارد بهشت شد. چيز تازه اي نمي ديد همه چيز همانطور بود که در جهنم ديده بود فقط مردم بهشت همگي خوشحال بودند و فربه . فرد خوشحال شد و گفت خوب معلوم شد که اينجا خبری از قاشق و چنگال 2 متری نيست . پس از مدتي زنگي به صدا در مي آيد و همه دوان دوان به سمت دري مي روند. فرد با شادماني خود را به در مي رساند و مي بيند ميزي شاهانه و به همان سبک جهنم چيده شده و صدايي همه را دعوت مي کند براي صرف غذا . اينجا هم شرط دارد. همه فقط مي توانند با قاشق و چنگال غذا بخورند. فرد با شادماني به سمت ميز مي رود اما وقتي به ميز مي رسد آه از نهادش خارج مي شود . اينجا همقاشق و چنگالهايي به طول 2 متر ؟؟؟
فرد با تاسف و ناراحتي قصد خروج از در را مي کند و با خود مي انديشد : يعني چه پس فرق اين جهنم و بهشت در چيست ؟
در همين هنگام بر مي گردد و نگاهي دوباره به ميز مي اندازد . مي بيند مردم بهشت با شادماني دو به دو به سمت ميزها مي روند . يکي چنگال برمي دارد و ديگری قاشق . هر يک غذا را با آنها بر مي دارد و به دهان ديگري مي گذارد ....